امروز یه استرس وحشتناک به منو مامانم وارد شد-_-
یه زنگ زدیم به بابام یه صدایی اومد و قطع شد.....
دوباره زنگ زدیم جواب نداد....
چند دقیقه بعد زنگ زدیم و سریع گفت میشه انقد زنگ نزنین و قطع کرد-_-
بعد از نیم ساعت که منو مامانم جارو برقی و دستمالای گردگیریو پرت کردیم وسط خونه و دوتایی رو مبل ولو شدیم و تقریبا همه ی موهامونو کندیم و صورتمونو چنگ کشیدیم(اینا مبالغه اس چون کولی وار رفتار نکردیم😂)
بابا دوباره زنگ زد و گفت که یه تصادف جزئی داشته خودش چیزیش نشده ولی خب اعصاب خوردی زیاد بود-_-
بعد از اون منو مامان و همچنان کوزت وار کار میکردیم که دیدیم باز بابا دیر کرد-_-
هی میترسیدیم زنگ بزنیم و مرغ طور بال بال میزدیم تو خونه😂
بالاخره زنگ زدیم و بابام پوکر وار گف تو مغازه اس و داره خرید میکنه.
من:/
مامانم-_-
خوده استرس😂
بابام:|
پ.ن نخستگان:ماهی سیاه کوچولو رو به ماهی گلی ترجیح بدین-_-✌
پ.ن دومگان:من تو سفره هفت سین چیدن بی سلیقه ترینگانم ولی باز عکسشو میذارم مسخره کنین روحتون شاد شه😂💙
پ.ن سومگان: اتاقم هنو و همونجوریه:| و من حال نکردم پروانه هارو درست کنم😂
پ.ن چهارمگان:لباسای عید امسالم خیلی زیاد شدن و نمیدونم چی بپوشم چیکار کنم؟:(
پ.ن پنجمگان: رفتم کلی پیرهن چارخونه ی مردونه خریدم از بس دوسشون دارم😂
باشد که رستگار شویم و شاد^_^